:)))



سلام مامان قشنگم.
امروز که روز مادره بهونه ی قشنگیه برا اینکه بهت بگم چقد دوست دارم!بلدیم که؟میدونی که چقد بودنتو دوس دارم؟
از همون اول اول از همون موقعی که درون خودت منو پرورش دادی و چقد سختی کشیدی تا به دنیا بیام تا همین الآنِ الآنش جز زحمت چیزی برات نداشتم و تو همیشه همون فرشته ی مهربون نگهبان بودی،تو بهشت منی و عزیز منی و جان من.
اصلاً مگه میشه،مگه میشه تو رو وصف کرد؟ انقدر که بزرگی و عزیزی و مهربونی. اصلاً مگه میشه از تو نوشت؟ انقد که تو مادری می کنی و من برات همیشه یه دختر سر به هوایی بودم که گاهی نمیبینه مهربونیاتو،فدا کاریاتو.
آخ که هرچقدر از خدا به خاطر اینکه تو مامانمی تشکر کنم کمه. صبح تا شب،شب تا صبح نمازشکر خوندن برا بودنت،سلامتیت کمه. الهی که همیشه ی همیشه پیشم باشی. الهی که ازم راضی بشی.

_______________

شش سالم بود، روزای گرم تابستون مامانم با دو تا دختر نوجوون و بچه های شش و دو ساله اش اونقدری کار و مشغله داشت که خیلی وقتا بوی عرق بگیره.
گاهی وقتا دراز که می کشید بغلم می کرد و بوی عرقش هم برام آرامش بخش بود، زیاد. هر چیز مربوط به مادرم رو دوست داشتم.
مواقعی که بعد از کلی بازی کردن بوی عرق میگرفتم، خوشحال میشدم، حس خوبی داشتم.
________________
خدا همه ی مامانا رو حفظ کنه که دنیا با بودنشون قشنگ تره
روح همه ی مامانایی که کنار بچه هاشون نیستن شاد و روح بچه هاشون آروم


۱.درمورد پست قبلیم؛ تو حرفایی که زدم از فیلم چیزهایی هست که نمیدانی کمک گرفتم، اینجوری:

اول خواستم به سبک فیلم چیزهایی هست که نمیدانی برات بنویسم یه چیزایی هست که نمیدونی ولی خب اگه فیلمو ندیدی خیلی مسخره به نظر میاد.


۲.کتاب "سمت آبی آتش" رو بارها شروع کردم و چند صفحه که خوندم ول کردم. نه به این خاطر که کتاب بدیه. حجم عاشقانه اش انقدر زیاده که برای من احساساتی عاشق نشده سنگین. گفتم یه روزی با یه دوستی، یه کسی میخونم.


بعد از این قضایا یهو دلم خواست این کتابو بخونم و چندصفحه که خوندم دیدم خدای من!!!! انگار این کتاب برا من نوشته شده.
سه چهار صفحه در مورد ابراز علاقه و پیشامد های بعدش بود
بعدش هم دو صفحه درمورد فیلم چیزهایی هست که نمیدانی =)))


حالا این قسمتاشو میذارم براتون. ولی آخه مگه میشه انقد مرتبط؟

حالم از اینکه نمیتونم افکارمو کنترل کنم بهم میخوره.

همه میدونن من مشکل تمرکز ندارم اصن ولی یه هفته اس یه خط درس میخونم اندازه پنج صفحه فکر می کنم و نصف افکارم به یه نفر ربط داره.

همونی که پست 1 و 9 مرداد،13 شهریور،31 و 23تیر،29 فروردین و شاید 18 خرداد وبلاگم مربوط به اونه.

حتی اینکه همین چند پست قبلتر گفتم به کدوم رشته علاقه دارم هم سرچشمه اش خودشه.


بهش فکر نمیکردم.

یه جا یه عکسی دیدم که تا الان بهمم ریخته.

تمرکزی ندارم.

کلی امتحان دارم

و کنکور.



عنوان پست گویای افکارمه.




کاش میدونست و تکلیفم روشن بود!


سلام.

من به دوستی دارم که از ۱۳ سالگی باهمیم و سال پیش مخصوصا اوج صمیمیتمون بود. از قضا سال پیش کسی اومد تو کلاسمون که با دوستم صمیمی شد. اوایل اصلا حس بدی نداشتم ولی از وقتی دیدم واقعا معنی عزت و احترام رو نمیدونه از چشمم افتاد. کسیه که به خاطر اینکه مامانش گفته درس بخون و این حال نداشته و باز مامانش اصرار کرده رکیک ترین فحش ها رو به مامانش میده. روز به روز داره بدتر میشه. و من چون ازش خوشم نمیاد دوس ندارم باهاش باشم و از اینکه آویزون کسی شم هم بدم میاد. حالا این خانم عین کنه دوستمو با خودش همراه میکنه و تا همراهیش نکنه ول نمیکنه.(برا بیرون رفتن و خیلی چیزا) و خب رفتار متضاد ما در آویزون بودن و نبودن باعث میشه تایم زیادی رو با هم بگذرونن و من این چند ماه حس زنی رو دارم که شوهرش زن دومی گرفته و رسما غصه میخورم. و اینکه به خودم اجازه نمیدم دلخوریمو بروز بدم چون دوستم ملک شخصی یا چیز دیگه نیست که بگم مال منه ولی خیلی اذیت می شم.

امروز به اتفاقاتی افتاد که فهمیدم شاید وقت زیادی رو با هم نگذرونیم ولی دوستم دیدش به من با احترام و ایناست.


حالا اتفاقی چتشو با یکی خوندم که از دوستم درخواستی داشت که باعث ناراحتی من می شد.

بعد دوستم قبول نمی کرد.

طرف با کلی اصرار گفت سعیده نمیفهمه.

دوستم جواب داده قرار نیست چون نمیفهمه هر کاری خواستم انجام بدم.

باز اصرار

سری آخر جواب داده من دوستمو نمیفروشم.



روزایی که این دختره نمیاد مدرسه من خیلی حس خوبی دارم (هرچند روزایی هم که میاد مدرسه نمیاد سر کلاس و تو حیاط میشینه چون از درس و مدرسه خوشش نمیاد)



هنوزم وقتی دوستم زیر پستایی که نوشتن رفیقاتو تگ کن من و اون دختره رو تگ میکنه خوشم نمیاد :(((

فقط منو تگ کنه :(


حالم از این فکرام بهم میخوره :(


سلام. کلی اتفاق ریز و درشت افتاده که میخواستم بنویسم ولی خب نشد.

یهو دلم تنگ شد برا این فضا =)

دیروز با بچه ها قرار بود بریم نمایشگاه کتاب،نرفتم. بچه ها رفتن دست خالی برگشتن.

امروز با خونواده داییم رفتم. از ازدحام مردم جلو غرفه گاج و نشرالگو نگم که قابل گفتن نیست.

تو صف که نه، بین مردم گیر کردیم برا خرید کتابای نشر الگو یه پسر دوازدهمی که کنارم بود دید دارم اذیت میشم و اونم اذیت می کنم با وول خوردنا و سر و صدام گفت چی میخوای بخری؟

من و دختر داییم بهش گفتیم و کلی معطل ما شد و گرفت برامون، کتابایی هم که میخواست نبودن، رفت.

رفتیم غرفه گاج یه ساعتی معطل شدیم چون میخواستن کتاب بچینن و اینا، باز دیدیم اون پسره خیلی جلوتر از مائه،لیست کتابامونو دادیم بهش بنده خدا باز با چه سختی برا ما کتاب گرفت. البته فقط یه کتابی که میخواستیم بود. همراه لیستا خواستم بهش کارتمو بدم گفت حساب می کنم. بعد هم کارتشو داد گفت عکس بگیر بعدا میفرستی (این یه قلمو کمتر کسی اعتماد می کنه) و خب نقد دادم. اسمش صالح بود. با زن داییم حرف زد تا آدرس خونه اشو هم فهمیدیم.

همه جا لطف کرد واقعا. بعد دختر داییم خوب بود کارش داشت اسمشو بلد نبود صداش کرد متوجه نشد با انگشت به شونش میزد هی (بیشتر از یه انگشت نمیشه چون نامحرمه=)))


قبل رفتن دوستم که دیشب رفته بود گفت اگع جا دارین منم بیام. جا نبود. رسیدیم دیدم دم در دنیا و زهرا وایستادن میگن چقد دیر اومدی :/ مشاور و دبیرامم بودن. یه جا هم دبیرم داشت میخرید داد زدم برا منم بگیر( نمیشنید)

تو اون شلوغی حتی ا هم محرم شدن و اینا. اوصاعی بود برا خودش



مکالمه دو تا پسر کناریم:

+این فروش اینترنتی داره؟

-آره.

+تخفیف هم داره؟

-آره.

+پس چرا اینترنتی نمیخریم؟

-چون اوسکولیم.

-آره :|||

و از صف خارج شدن و رفتن


نوشتنش خوب نیست یا هر چی. من اینجا رو ساختم تا بنویسم.

اینبار درمورد چیزی که شاید با خوندنش بگین ایی یا هرچی فقط الانی که مامانم خوابه و دوستام هم آفلاین مجبورم.

چند روزی بود داشتم از غصه میمردم و هیچ دلیلی برای این ناراحتی نداشتم و این بیشتر حرصم میداد.

امروز که با وحشت از دیدن شلوار خونیم بلند شدم مثل هربار استرس گرفتم ولی خوشحال شدم. خیلی چون از این بی دلیلی واسه این ناراحتی و بی حوصلگیم یه دلیل پیدا کردم.

هیچوقت خونریزیم اینطور نبوده. پر درد و هر لحظه خروج چیزی از بدنم و خالی شدن شکمم و ضعف رو حس می کنم. هر کدومش به تنهایی حس خوبی نداره و حالا




این شرم و حیا و پنهون کردن اینجور قضایا نمیدونید چه استرس و فشاری رو به دخترا وارد می کنه. اینکه بعضی وقتا میبینی ملحفه ات پر از خون شده و قبل از اینکه کس دیگه ای ببینه تمیزش کنه.

کاش راحت تر بود.



پستای قبلو بخونید که قشنگن.




در زمانه ای که هر کس کمی شاعر است یا خرده ذوقی دارد و بازیگری، عکاسی، نقاشی چیزی است اگر شما هم می خواهید در سریع ترین زمان ممکن هنرمند شوید با من همراه بشین:
ابزار لازم:
اگر پسر هستید: 

۱.از اون کلاها که اشوان داره
۲.کتاب های کم حجم و باکلاس مثل بی شعوری
۳.عینک گرد
۴.کت جین
۵.سیگار و پیپ(اختیاری)
اگر دختر هستید: 

۱.لباس های گل گلی و شه 
۲.کتاب های کم حجم و باکلاس مثل بی شعوری
۳.دستبند و زیورآلات به مقدار لازم
۴.عینک گرد و از اون کلاها (اختیاری)
۵.اگر موهایتان را هم بنفش یا آبی کنید که فبها

طرز تهیه:
ابتدا حوزه هنری که قصد متحول کردنش را دارید مشخص کنید.
در قسمت بیو اینستاگرامتان با تواضع جملاتی مثل عکاس نیستم ولی عکاسی را دوست دارم بنویسید.
یکی دو تا اثر کپی کرده و در اینستاگرام شیر کنید.
چرت و پرت بنویسد و از اسم صادق هدایت و امثالهم استفاده کنید. (خیالتان راحت کسی متوجه نمی شود)
آخر نوشته هایتان "." بگذارید.
در مورد هر چیز با ربط و بی ربطی نظر بدهید.
با اعیاد خودمان مخالفت کنید و کریسمس و ولنتاین را به هم بدوزید.
هی یادآوری کنید که یه چندتا کتاب خوانده اید؛ مبادا کسی زحمات شما را فراموش کند.
از زمین و زمان گله کنید و ننه من غریبم بازی در آورید.
از کلمات انگلیسی استفاده کنید.
نگذارید کسی متوجه شود که در خلوت شماعی زاده و "اون مرتیکه پلی بک" گوش می دهید. جوری جلوه کنید که انگار مادرتان معشوقه ی الویس پریسلی و لئونارد کوئن بوده و این حرفا.
حدالامکان در عکس هایتان به دوربین نگاه نکنید.
نقد و گله درباره وضعیت هنر در ایران و جهان یادتان نرود.
فیک ترین باشید اما کپشن بزنید:"خودت باش؛ مگه خودت چشه؟"
اگر کسی فهمید شما هنرمند نیستید از فالوورهایتان بخواهید که ریپورتش کنند.
تبریک! شما با موفقیت هنرمند شدید.
#به_خودت_بگیر_لامذهب


بیشتر از یک ساله که دلم می خواد برم هزار پیچ(بام گرگان) داد بزنم تا تخلیه شم اما نمیشه.

مدت هاست دلم می خواد برم شهربازی جیغ بزنم تا تخلیه شم اما نشده.

وسط گیر و دار نزدیک شدن نهایی و کنکور و. دلم میخواد برم گلیداغ توی طبیعتش کتاب دروغ های کوچک بزرگ رو تموم کنم اما نمیشه.

تف به همه نشدن های لعنتی تخمی.




امروز خوب بودم اما نمیدونم از در خونه که وارد شدم بی دلیل دلم گرفت. دوست دارم های های گریه کنم و یکی دست بکشه به موهام. این آدم از خونوادم نیست قطعا چو اونا به اندازه کافی نگران هستن.


دارم میترکم. 

خدااااااااااااا



تو خواب های اخیرم مکان هایی رو میبینم که هیچ وقت ندیدم. وارد خونه هایی میشم که تا حالا ندیدم. آدم های دور هم زیادن تو خوابام. مثلا خواب دیدم دبیرِ دوستم داییِ سال پایینیمونه :| و کلی چیزای عجیب.

دیشب خواب دیدم میریم گردش. جاهایی که تو خوابای قبل دیده بودم و من با دهن باز از شگفتی میگم خدااای من. من اینا رو تو خواب دیده بودمممم.

فک کن! تو خوابم خواب دیده بودم :)


چند شب پیش داشتم اپیزود ۳۹ دیالوگ باکس رو گوش می کردم. خوابم برد. خواب دیدم زهرا اومده خونمون و من براش این اپیزود رو گذاشتم. خوابمون برد و ۱۲ شب بیدار شدیم.
زهرا گفت الان چجوری بخوابیم؟
گفتم باز دیالوگ باکس گوش میدیم. از شدت آرامشی که میده خوابمون میبره :))


تو خواب دیالوگ باکس ^___^

________

پریشب یه خوابی دیدم پر از آدم هایی که سال تا سال نمی بینمشون.

________

دیشب خواب عارفه رو دیدم. عارفه کیه؟ قبلا تو اینستاگرام فالوش میکردم و اصلا پست و استوری هاش رو هم نگاه نمیکردم. حالا چجوری اومده تو خوابم نمیدونم. :|||||

_______

سرما خوردم و گلوم درد میکنه.

تا پنجشنبه باید شیمی سه سال رو تموم کنم.

۶ فصلم مونده از ۹ فصل :||


من سه تا خواهرزاده دارم؛۶ساله و ۲ ساله و ۶ماهه که ۶ساله و ۶ ماهه برادرن و ۲ ساله پسر خاله اشون.

تو منطقه ی ما پیشوندهای خاله و دایی و. به صورت پسوند میاد.

۶ساله منو سعیده خاله صدا میکنه.

۲ ساله میخواست بگه سعیده خاله بلد نبود، یه بار شنید سعیده حاجی ( که همسایمونه) فک کرد به من میگن برا همین سعیده حاجی صدام میکنه.

حالا یکم از ماجراهامون بگم:

چند روز خواهرم به ج (۶ساله) میگه تنبیهت اینه بری تو اتاقت از تختت پایین نیای تا صبح.

ج میگه اگه من تنبیه بشم تو هم باید تنبیه بشی.

مامانش: منم اگه کار اشتباهی انجام دادم باید تنبیه بشم.

ج: همونطور که تو انسانی منم انسانم پس انصاف نیست تو تنبیه نشی و من تنبیه بشم.

(فسقل بچه از انسانیت و انصاف سخن میگه :)


یه بار بابای ج تو جمع دوستاشون یه جمله ای میگه تقریبا تو مایه های تا اینا بزرگ شن دانشگاه چیه و اینا که مضمون کلیش مهم نبودن دانشگاه بوده.

ج موقع بازی انگشت اشاره اشو میگیره سمت باباش میگه: بابایی همین حرفت یادت باشه چند سال دیگه که نخواستم برم دانشگاه به من نگی برو برو. از همین الان بگم من نمیخوام برم دانشگاه :||||


یه بار ج اصرار داشت بمونه خونه ما، گفتم اگر بی ادب بشی همون لحظه باید بری خونه اتون.

شاکی برگشت گفت مگه من موتور گجت دارم که همون لحظه برم خونه امون؟ -_-


م (دو ساله) اغلب آدما رو با پسوند "جون" خطاب میکنه مثل مامان جون، بابا جون.

وقتی کار داره اینجوری: مامان جون جان، بابا جون جان

یعنی تی که این بشر داره اگه من داشتم کلی موفق بودم


من چیزایی مثل میوه کاج، صدف و. دوست دارم گاهی اینور اونور برمیدارم. یه سری سیب میخوردم گفتم وای چه سیب خوش بویی.

ج گفت: خوشت اومد؟

گفتم آره

گفت پس اینم بردار بعد بشین فک کن اینو از کجات آویزون کنی :|||

(هیچکس انقدد منو ضایع نکرده بود)


یه سری ج موقع مشق نوشتن با تبلتش بازی میکنه هی، مامانش تبلتشو میگیره میگه مشقتو بنویس. مامانش میگه اومد سر میز مشق بنویسه دیدم هی زیر میز رو نگاه میکنه ولی ادای مشق نوشتن درمیاره. نگو آقا قایمکی تبلت بازی میکرده مثلا این فسقلی میخواد ما رو دور بزنه آخه.


تبلت ج به نت خونشون وصله. ج اتفاقی یاد میگیره از یه اپی فیلم و کارتون آنلاین نگاه کنه. خواهرم میگه وقتی فهمیدم فعلا مودمو خاموش کردم تا بعدا رمزشو عوض کنم. چند دقیقه بعد دیدم مودم روشنه فک کردم خودم یادم رفته خاموش کنم. نگو آقا رفته روشن کرده با تبلتش وصل شه :/        میاد خونه ما میگه اینترنت ندارین؟ گفتیم نه. گفت ای باباااا. یعنی تو این خونه یه اینترنت نباید باشه؟☹


اگه یادم اومد باز می نویسم همینجا. ولی خدا صبر بده با این بچه های شیطونی که هیچ جوره گول نمیخورن که هیچ بارها شده ما رو گول زدن :||  گودزیلااان


پدربزرگم سال ۸۸ سکته کرد و سمت راست بدنش فلج/لمس؟! شد. سال های اخیر روز به روز ضعیف تر شده و رنجور تر. از آخرین بارز که دیدمش چندماه میگذره و قصد دیدنش رو ندارم چون حالم بد میشه از دیدن بدن ضعیفش. همین چند هفته ی اخیر کلا بیمارستان بود و مامانم هر روز میرفت دیدنش. حالش به شدت بده و دیگه امیدی هم نیست.
از پریشب بارون شدیده و کل شهر رو آب گرفته. شهر های بغل هم همینطوره.بعضی جاده ها مسدوده. احتمال پوکیدن سد رو داد و اعلام کردن خونه های بعضی مناطق تخلیه بشه. مناطق که اعلام کردن یه کوچه اونورترش خونه تنها دوست خونوادگیمونه.
یه قسمت از شهرمون بالای نیم متر آب گرفته. راه خونه پرستار خواهرم هم مسدود شد و دیروز بچه داریمون دوبل شد. هم آ هم ج که این روزا مدرسه اش تعطیله‌.
خونه خاله ام و داییم از در و پنجره هاش آب اومده داخل و مشغولیت های بعدش.
یکی از خاله هام حیاطش پر از آب شده و با چکمه های پلاستیکی تا زانو میرن توالت. میگه نون تموم شده و نمیتونیم بریم نون بخریم. یه آقایی هم زنگ میزدن براشون نون میاورده اونم الان نمیشه چون کوچشون پر از آبه.
گچ سقف آشپزخونه خواهرم اینا افتاده :|
خدا رو شکر فقط خیابون ما رو آب نگرفته :)))
یعنی اوضاع رو ببین تو.
برا روز پدر هم هیچی نخریدم.
از برنامه درسیم عقبم.
مریض شده بودم و تازه خوب شدم البته هنوزم سرفه امونم رو بریده.
فردا عروسی دوستمه که خبر خیلی خوبی هم نمیدونمش.

خبر خوب اینکه پسرخاله ام برا مسابقه رفت تایلند و بردن :). دو ماه دیگه میرن مسابقات جام جهانی^_^ امروز میرسه.
+محسن یگانه و شادمهر آهنگ دادن :*




برنامه عصر جدید رو دوست دارم هرچند که نقص زیاد داره.

خیلی دوست داشتم خودم رو در قصه گویی یا استندآپ کمدی می سنجیدم.



قبل از اینکه شروع بشه تیزرش رو دیدم. میگم تنها استعداد شکوفا شده ی من چاقیه. مثلا یه کلیپ ۵ دقیقه ای بفرستم که تو همون چند دقیقه سایزم بیشتر میشه D: 


امروز عروسی دوست ساده ی هجده سالمه با دوماد نوزده ساله. دوستم کلی مشکلات خونوادگی دارن و اینا. خیلی دختر معصوم و ماهیه. نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت. امیدوارم خوشبخت بشه. زیاد.

مراسم فردائه ما امشب رفتیم برا بزن و برقص و.‌

کلی رقصیدیم، خندیدم و از این حرفا. کل مهمونا ما هفت نفر بودیم :)

بقیه یعنی عمه هاش و مادربزرگش چون اون اتاق بودن مهمون حساب نمی کنم :)

دختر عمه اش (۱۶ساله) و پسر عمه اش(۱۳ساله) هم بین ما بودن.

میخوام با جنتلمن ترین مرد زندگیم (پسرعمه ی دوستم) آشناتون کنم :))

اول که پسرعمه اش یه گوشه مودب و آقا وایستاده بود. موهای کوتاهش فرفریه (سیم تلفنی نه ها) وقتی میخنده دو تا چال رو گونه اش میوفته.

با زهرا گفتیم دختره یا پسره؟ هر چی هست خیلییی نازه

اصلا چهره دخترونه ای نداره ها.

من و زهرا داشتیم قربون صدقه اش میرفتیم بس که ناز بود.

تا این که یواش یواش موقع رقص آوردیمش وسط ( خودشم منتظر فرصت بود :)

انقدددددددددد موددددببب و آقا وناااز بود که نگم براتون. (امیدوارم اگه به روزی پسردار شدم عین اون باشه :))))

چند تا عکس گرفتیم با هم :)

آخر سر با همه خداحافظی کردم داشتم میرفتم از کنارش رد میشدم حواسم نبود خودش پیش دستی کرد دستشو آورد جلو با لبخند قشنگش  گفت خدافظ.(چیز خاصی نیسو ولی اون لحظه خیلی جالب بود:) خیلیی خوش اخلاق و عالی بود‌. اصلا اون دو تا چالش و موهاشو و کل چهره اش هم عالی بود.

من و زهرا غش کردیم براش :)))

خدایا یدونه بزرگترشو بفرست برا من که عاشق هم شیم.

سال ها بعد کوچیکترشو به عنوان پسرم :))))

واااااااایییییی مردم 


انقد که ننوشتم، نوشتن یادم رفته انگاری. صفحه های خالی بعد از چند دقیقه همچنان خالی اند. پس از مدت ها به درس خواندن علاقه مند شدم، علاقه مند که نه ولی اکراهی هم در کار نیست. خستگی روحم به جسمم منتقل شده و به همین هم راضی ام. همین که ذهنم هی خودزنی نکند، دلم هی خودزنی نکند برایم کافیست.

نگفتم پدربزرگم فوت شد، پانسیون بوده ام و بعد از پانسیون روحیه ی بدی داشتم، حس ناامیدی، بی حوصلگی بر من غالب شده بود. خواهر دومی ام بعد از کلی وقت که از آزمون استخدامی اش می گذرد دعوت به کار شد. مرخصی زایمان خواهر اولی ام تمام شده و خواهرهایم را کمتر می بینم. 


گفته بودم که چقدر دوست دارم فیزیوتراپی شهید بهشتی قبول شوم؟ گفتم که درس نمی خوندم و حرص همه رو درآوردم؟ انقد که مشاورم اوایل می گفت تو چند ساعت کمتر از بقیه بخون ولی بخون بعد اگه شهید بهشتی قبول نشدی بیا بزن تو گوش من :| بابت تمام درس نخوندن هام عذاب وجدان دارم و پشیمانی. حالا هم ساعت مطالعه ام به بقیه نمی رسد. دبیر عربیم، دبیر زبانم، دبیر زیستم و مشاورم چقد گفتن تو یه کوچولو بخونی حله. هنوزم می گن.

گاهی دوست دارم خودمو کتک بزنم.


دارم زورمو میزنم از این وضعیت بیشتر و بیشتر دور بشم. چند ماه پیش گفتم اگه یه مقدار بخونم درصدایی که تو کنکور پیش بینی می کنم برای عمومیام بالای هشتاده، برا اختصاصیام حدود ۶۰

الان نمیدونم فقط میخوام امید بدم به خودم که هنوزم دیر نیست.




میدونم الان میگین چه دختر فلان و بهمان و مسخره ایه. دروغ که نیست هستم ولی کامنت امیدبخش بذارین.


خودمم از این میزان چیز بودنم بدم اومد :///////////

ولی درس خوندن رو دوست ندارم اصلا. 






وقتی سال ۱۳۹۰ به عنوان یکی از اولین نفرات از وردپرس به بلاگ دات آی آر مهاجرت کردم، 

همانجانوشتم که برای حمایت از سرویس ایرانی مهاجرت می‌کنم، البته اگر مدیران بلاگ» بخواهند برای همیشه خود را به روز نگه دارند». هر چند در طول این ۷ سال و نیم به جز چند روز که وبلاگم نمایش داده نمی‌شد، مشکل خاصی از نظر نمایش محتوا و امنیت وجود نداشت اما همواره عدم توسعه سرویس‌های جدید در بلاگ بیان یکی از دلخوری‌های کاربران بود.

وبلاگ من جزو وبلاگ‌هایی بود که امکان مهاجرت با آن تست شد و در همان روزهای ابتدایی به مدیران بلاگ لیست پیشنهادی اولویت‌دار امکانات را ارسال کردم.

بعضا دیدم که کاربران از نداشتن اپلکیشن موبایلی بلاگ دلخور هستند، کاری که حتی شاید با واکنش‌گرا شدن پنل مدیریتی بلاگ و تناسب آن برای صفحه موبایل هم تا حدی مشکلات را حل کند. البته که در نسخه موبایل فعلی، ابزارهای ویرایش بعضا درست کار نمی‌کند که آن هم باید حل شود. نبود همین یک امکان ساده، باعث شده که بسیاری از محتواهای تولیدی بلاگرها داخل کانال تلگرامی یا صفحات اینستاگرام منتشر شود که به‌خصوص در تلگرام باعث می‌شود محتوای بلاگرها، در فضای وب فارسی قابل جستجو نباشد.

تصمیم گرفتم پویش درخواست از بیان» برای توسعه خدمات بلاگ» را ایجاد کنم. هر کسی حداقل ۳ سرویس مورد نیاز خود را به ترتیب اولویت بنویسد و ۵ نفر را به این پویش دعوت کند. هر کسی در پویش شرکت کرد، ذیل همین پست، آدرس پست خود را کامنت کند تا به این مطلب اضافه شود. توجه کنید که هر چقدر اعضای شرکت کننده بیشتر باشد، احتمال پاسخگویی بیان بیشتر خواهد بود. فراموش نکنید که عنوان پست شرکت در این پویش، دقیقا عنوان همین پست باشد.

۱- اپلیکیشن موبایل یا متناسب شدن پنل مدیریتی و قالب وبلاگ‌ها با موبایل.

۲- تهیه نسخه پشتیبان برای اطمینان خاطر از اینکه مطالب و نظرات روزی از دست نخواهد رفت.

۳- امکان قالب‌سازی راحت‌تر توسط کاربرانی که کدنویسی بلد نیستند. به طور مثال جابجا کردن جعبه‌های مختلف در ستون کناری به روش بکش و رها کن» (دراپ اند دراگ).

۴. اضافه کردن مطالب مرتبط ذیل هر پست که با توجه به برچسب‌های مختلف توسط بلاگ پیشنهاد شود و کاربر حق انتخاب داشته باشد.

۵. اضافه کردن یک یا چند بخش ویژه وبلاگ (به طور مثال موضوع خاص یا برچسب خاص) به صورت جداگانه در کنار پست‌های اصلی.

۶. تعبیه منوی بازشونده (کرکره‌ای) برای بهینه شدن نمایش آرشیو مطالب، چه زمانی و چه موضوعی.


14تیر 98

چند ساعتی می شد که از جلسه ی کنکور اومده بودم، اینستاگرامم رو اکتیو کرده بودم و با دوستام چت می کردم. مامان اومد تو اتاقم. معلوم بود یه چیزی می خواد بگه.گفتم مامان جان ولش کن اصلا بحثشم نکن. برو طبقه پایین لطفا، در این باره هم حرفی نزن تو رو خدا.

گف:تو از کجا خبر داری؟ بهار بهت گفت؟

گفتم چیو میگفت؟ مگه نمیخوای در مورد کنکور صحبت کنی؟

گفت آها. نه یه چیز دیگه است. قضیه ی خواستگارته :)) خیلی وقته یه خواستگار داری که منتظر کنکورتن. سه ماهه منتظرن. 

+خوب اگه قضیه اینه که اصلا بحثشم نکن.

_نه خوب. در موردش فکر کن، بنده خداها منتظر موندن نمیشه بگیم نه. مطمئن باش اگه گزینه خوبی نبود اصلا به تو نمی گفتیم. پسره اسمش حسنه. بابات میشناسه و میگه خیلی پسر خوبیه. تهران کار میکنه و.

 

من باز هم گفتم نه.

حالا یه حرفایی زده شد تو خونه و از این حرفا.خلاصه اینکه قرار شد 20 تیر بیان خونه ما.

 

 

20تیر98

لباس ماکسی زرشکی تنم کردم.می خواستم تو اتاقم بشینم که با ورودشون منم صدا زدن. پسره از اون چیزی که فکر می کردم بهتر بود. هر از گاهی که زیر چشمی نگاه می کردم میدیدم کلا داره نگام میکنه. 

رفتیم تو اتاق و قرار شد با هم حرف بزنیم.بماند که نصف تایم رو در سکوت گذروندیم.

خیلی یادم نیست چیا گفت و شنیدم ولی باعث شد که نظر من از باشه فکر می کنم به بله تغییر کنه :)

مرد زنگی بود آخه :)))

 

22تیر 98 

جواب مثبت دادیم.

 

 

28تیر98

"قاف آچما" داشتیم.

 


چیزی که همیشه تعجب من رو واداشته دخالت بی حد و حصر آدما در زندگی بقیه و نظر دادن درباره اون هاست(در شرایطی که کسی نظرسنجی نکرده) و عجیب ترینش نظر دادن درباره ظاهر بقیه است. (به بهانه دوستی و صمیمیت)


در مواردی که کسی درباره ظاهر کسی حرف زده و نظراتی داده که جالب نبوده همیشه سعی کردم دفاع کنم اما متاسفانه درمورد خودم یا خندیدم/یا گفتم خودم متوجه ام/یا سکوت کردم که همه این ها تا موقع رسیدن به اتاقم دووم میاره و واکنش اصلی در خلوت اتفاق میوفته.


در یکی دو ساله اخیر به خاطر سبک زندگی کاملا غلطی که داشتم افزایش وزن قابل توجهی داشتم که با توجه به وجود داشتن آینه، ترازو، تغییر سایز و. مسلما خودم متوجهش بودم. مطمئن بودم که اینطوری نمیمونم برا همین برام مهم نبود خیلی.

اما قسمت های جالب ماجرا: (عکس العمل بقیه)

️دیدار دوستانه بعد از چندماه: سللااام.وای سعیده چقد چاق شدی.

️همکلاسیم بعد از پوشیدن لباس جدیدم: وای چقد تو رو بد نشون میده. هیچوقت نپوشش.

️من: این دبیرمون همه اش سرکلاس با من حرف میزنه.

اون:آخه نه که تپلی، چشمش اول به تو میفته.

️خانواده/دوستان/آشنایان: ورزش کن،لاغر شو، کمتر بخور، داری بشکه میشی، وای دستاتو ببینم چقد تپل شده، وای فلان، وای کوفت،.


حالا که بحثش شد یه خاطره ای بگم: یه بار یکی از همکلاسیام به دوستم گفت تو حتما دندوناتو ارتودنسی کن، خیلی ضایع است.

گفتم مگه دندوناش انتخاب خودش بوده که بخوای اینجوری حرف بزنی؟

گفت نه ولی چون دوستشم میگم که اصلاح کنه خوب.

اون یکی همکلاسیم گفت: نه بابا دندوناش خیلی ضایع نیست ابروهاش مهم تره.

گفتم دوست من همینجوری قشنگه.نمیدونم با این حرفاتون میخواین به کجا برسین.

گفتن بابا سعیده تو چرا انقد بی جنبه ای. ما چون دوستشیم خوبیشو میخوایم داریم میگیم. خودش چیزی نمیگه تو چرا اینجوری میکنی؟

دوستم با رنگ پریده: تو این اوضاع و احوال کنکور که حوصله هیچ چی رو ندارم ابرو و دندون مهمه؟

(دوستی خاله خرسه)


من تو خونه گفته بودم بعد کنکور لاغر میشم مطمئناً. رژیم نیستم ولی دوباره به صورت خودکار کم غذا شدم، هفته ای چند ساعت ورزش رو به زندگیم اضافه کردم و در این بیست و چند روز ۴کیلو کاهش وزن داشتم.

این اواخر که یکی میگه"قصد لاغر شدن نداری؟/رژیم بگیر" دوست دارم یه لگد بزنم بهش =)))) که خب اینجا یه سوالایی هم پیش میاد.

۱.به تو چه؟

۲.باید به تو گزارش بدم؟(هر نسبتی که باهام داری فرقی نداره :)

۳.آخه مگه نرماله کسی تو بیست روز ده_بیست کیلو لاغر شه؟

۴.بلدی دهنتو ببندی؟ :))))


 

تا الان هیچوقت نسبت به این حرف ها واکنشی نشون ندادم اما مثل اینکه نحوه ی استفاده از شعور یاد دادنیه. برا خیلیا از موقع تولد تا الآن آکبند مونده. خب من با توجه به تجاربم بهتون یاد میدم:

۱.هر موقع خواستی درمورد ظاهر کسی نظر بدی دهنتو ببند :)))

۲.هر موقع فکر کردی با گفتن همچین جملاتی دوست خوبی هستی و خوبی دوستت رو میخوای بدون که تو اصلا دوست نیستی که دوست خوب باعث میشه آدم خودش رو هرجوری که هست دوست داشته باشه. (نه اینکه بگم مثلا چاقی چیز خوبیه و این حرفا! نه ولی مطمئن باش اگه بخواد همون اطلاعات تو رو، خود طرف هم داره :)

۳.در مورد چاقی باید بگم که اگه فکر کردی هر کسی که چاقه زیاد میخوره یا هر کسی که لاغره کم میخوره باید بگم که خیر اصلا اینطور نیست. 

۴.اصلا نظر نده.

۵.اصلا نظر نده.

۶.اصلا نظر نده.

۷.سرت تو زندگی خودت باشه.

●اگه تونستی این مراحل رو رعایت کنی تبریک میگم! تقریبا نیمی از پله های باشعور شدن رو درنوردیدی.



 

نامزد من یه قل همسان داره که همزمان با ما نامزد کرد. داشتیم با نامزد برادر نامزدم که می شه جاریم درمورد اینکه واسه تولدشون چی کار کنیم صحبت می کردیم و به این نتیجه رسیدیم که چقدررر اخلاقا و عادت هاشون شبیه همه و ما چقد تو این مدت خوب شناختیمشون.

ذوق کردم همینجوری الکی بابت همین پیام.

 

 

اگه درمورد نحوه سورپرایز کردن و کادوهایی که آقایون ساده و بی ریا دوست دارن ایده ای دارین خوشحال نی شم بگید :)))


چند وقتی بود گوشای پدرم اذیت می کرد. چند تا دکتر رفت و درنهایت قرار شد بره مشهد عمل بشه. شنبه ی همین هفته رفتن. دوشنبه عمل شد. سه شنبه اومدن.

تو این چهار روز درک و شعور و مسئولیت پذیری که از برادر چهارده ساله ام دیدم واقعا خوشحالم کرد. هر روز صبح زود وقتی خواب بودم نون داغ می خرزد صبحونه آماده می کرد.

مغازه بابا رو هم اداره می کرد.

بعضی مواقع آشپزی هم می کرد، خریدای خونه هم که با خودش بود و.

دوشنبه شب شوهرخواهرم رفت مشهد که ماشین بابا رو برونه. خواهرم و خواهرزاده ام اومدن که شب رو خونه ما باشن. خواهرم می گه خواهرزاده ام میل اینکه صبح زود بیدار می شه و مز خواد خواهرم رو بیدار کنه. داداشم تو خواب صداش می کرده محراب بیا اینجا. بیا بشین رو شکمم بازی کنیم. مامانتو بیدار نکن.

 

‌از وقتی مامان بابام اومدن وقت سر خواروندن نداریم. کلی مهمون اومدن عیادت بابام(گوشش رو کندن، پرده گوشش رو بخیه زدن، دوباره گوشش رو گذاشتن سر جاش ).

 

چندسالی هست بابام عموم رو آورده مغازه کنار خودش. داداشمم کمک دستشونه. این چند وقت زن عموم بستری بود، بابام هم که عمل شد برا همین محمدامین می چرخوندش. دیروز از صبح تو مغازه بود خوشحال اومد گفت امروز فروشم خیلی خوب بود. عصر رفت باشگاه والیبال. اومد لباسشو عوض کرد رفت پینگ پنگ. 

دیر کرده بود ولی انقد مهمون داشتیم هیچ کاری هم نکردیم. گوشی هم نداشت.

‌۸:۴۵‌ باید خونه می بود. ۹:۳۰ داییم زنگ زد گفت نگران نباشین محمدامین تصادف کرده آوردمش بیمارستان چیز خاصی نیست. دفترچه بیمه اشو بیارین. حالش هم خوبه.

همون موقع عموم اینا بلند شده بودن برن، قرار شد عموم و زن عموم و مامانم برن بیمارستان که امون موقع کلی مهمون اومد بعد زن عموم به مامانم گفت بمونه. زنگ زدن با داداشم صحبت کردن خوب بود. خلاصه ساعت دوازده شب داداشمو از بیمارستان آوردن.

خدا رو شکر نه شکستگی داره نه خونریزی نه آسیب جدی فقط زخمی شده. 

 

‌داییم می گه داشتم می رفتم خونه محمدامینو دیدم. رفتم جلوتر دیدم از آینه بعل دیدم یه تصادف شدید شده. برگشتم ببینم چی شده دیدم محمدامین افتاده کف خیابون. کروکی کشیدن؛ اگه داداشم یکم سرعتش بیشتر می بود(،در حد دو ثانیه زود رسیدن) می رفت زیر ماشینی با سرعت بالا  و له می شد.

 

دیشب که شنیدم تصادف کرده تو جمع خونسرد بودم. سریع اومدم تو اتاقم زار زدم. هما اش داشتم فک می کردم که چقد ابن مدت همه ازش تعریف می کردن :)

تنها خواسته ام از خدا سلامتی خودم و ادمای نزدیکمه که هیچی سخت تر از دیدن آسیب دیدنشون نیست.

 

 

‌فامیلمون چشم خورده انگار. دو تا از زن عموهام با حال بد بستری ان. بابام و داداشم اینجور. پریشب که خاله ام اینا اومدن عیادت دم در زنگ زدن دماغ پسرخاله ام شکسته باید فوری عمل شه. پسر داییم هم همین چندروز پیش عمل شد. منم که هر لحظه دارم درد ریفلاکس معده رو تجربه می کنم.

حالا زنداییم که یه ماه پیش عمل شد و. رو نمی گم :))

 

 

‌ 


دیروز صبح بیدار شدم نیمرو خوردم. شلوار و کت و شال مشکزمو با تیشرت راه راه طوسیم ست کردم و با فازمه اسنپ گرفتیم و دم سینمای روبروی پارک طلایی پیاده شدیم. یکم منتطر اوا و پریا نشستیم بعد باهم پیلوت نگاه کردیم. فیلم پیلوت از اون فیلمایی بود که اصلا ذهنتو درگیر نمی کنه و با تموم شدنش تو ذهنتم تموم میشه. برا من که اینجوری بود.

بعد یکم تو بازار گشتیم. بعد هم اومدم خوابگاه. خواهرم زنگ زد که سعیده اتفاقی وبلاگتو پیدا کردم. چقد خوب بود. خاطره هایی که باهم داشتیمو تو نوشتیشون اصلا یادم رفته بود. بازم اینجوری خاطره هاتو بنویس.

این اواخر آدرس اینجا رو به چندتا از دوستام هم داده بودم. در نتیجه باید بیشتر مواظب حرفام باشم :)))

جوگیر شدم از دیروز هی پست می ذارم :)))

______

از امروز بخوام بگم امروز حالم سر جاش نبود در نتیجه روپوش آزمایشگاه و کیف پول و جزوه امو جا گذاشتم. سری پیش تو آزمایشگاه خون داده بودم و برعکس بقیه که به زور یه قطره میومد چون قبلش ماساژ داداه بودم انگشتمو خون فوران کرد :) کارشناس آزمایشگاه خیلی خوشش اومد. این سری صدیقه باید خون میداد من باید با تورنیکت خون رو میکشیدم که اینم خیلی خوب انجام دادم کارشناس خوشش اومد

 

داشتم با میکروسکوپ کار می کردم استاد گفت با یه چشم کار می کنی؟ گفتم نه. گفت پس چی؟ اشتباهی گفتم خب با یه چشم دیگه (که قدغنه :)

با لحن گفتنم همه خندیدن.

 

عکس گرفته بودم از نمونه داشتم از کارشناس مهربونمون سوال می پرسیدم. همون موقع سیوگیلیم واتساپ کرد: دوستت دارم عشق من ❤

باید عکسو به بغل دستیم نشون میدادم. خواستم قبلش اینترنتمو خاموش کنم یه کوچوولو معطل کردم. کارشناسه گفت نمی خواد الان جوابشو بدی :)))

خجالت کشیدم :)

_______

چقد این طالع بینی درست می گه. الان این هفته رابطه منو سیوگیلیم خیلی بالا و پایین و تنش داشته که از وقتی سعی کردم کنکاش نکنم به روال قبل برگشت :)) 

برا یه کاری میدونم خانواده ام به خاطر عرف سخت گیری می کنن که جوابش را یافتم :))

یه کاری رو قراره با دوستام شروع کنم که بعدا می گم :)))

 

خیلی وقت ها این طالع بینی درست درمیاد. عجیب نیست؟

 


اسم نامزدم رو تو گوشیم sevgilim سیو کردم. یه بار که گوشیم زنگ می خورد فاطمه بهم گفت. گفتم کیه گفت نوشته سیوگیلیم. گفت یعنی چی؟ صدف گفت سیوگیلیم چیه سوگیلیم تو ترکی یعنی عشقم. اینو از آیناز یاد گرفتم(دوست صمیمیشه)

این شد که هر موقع گوشیم زنگ خورد میگن سیوگیلیم بیا گوشیت :)) و بچا ها نامزدمو با اسم سوگیلیم می شناسن. مثلا می گم سوگیلیم فلان کارو کرده.

اینجا هم قراره سوگیلیم صداش کنم:)))

 

امروز داشتم با سوگیلیم صحبت می کردم یه چیزی گفت. گفتم کجا رفت اون پسر خجالتی ای که خواست دستمو بگیر هزار بار رنگ عوض کرد تا پرسید می شه دستتو بگیرم؟ ❤ 

بعد از دیدارای اولمون گفتیم که بهش فک می کنم خیلی دور به نظر می رسه :)))

الهییییی :)) چقد گوگولی بودیم :))

 

 

 

می گه امروز رفتم سر کار بعد اومدم خونه برا ۵ نفر شام درست کردم (ماکارونی خوشمزه به قول خودش). بعد ظرفا رو شستم. بعد هم رفتم باشگاه کلا در حال بازی بودم. بعد اومدم خونه دوش گرفتم بعد لباسامو شستم.میوه شستیم خوردیم. بعد هم کفشامو واکس زدم. بعد هم به تو زنگ زدم.

ناراحت هم بود که نمی رسه درس بخونه :))

می گم قربونت برم که انقد مرد زندگی ای تو :)))))

نگفتم بهش که من از بیرون میام لباسامو میندازم رو تخت. شبم چون حال ندارم جمعشون کنم رخت پهن می کنم تو حال می خوابم. لباسامم جمع می کنم رفتم خونه بندازم لباسشویی (زن زندگی :)))))


هم اتاقیم خیلی حساسه و من متنفرم از حساس بودن.

زود ناراحت میشه هم اینکه یه کاری میگه باید همون موقع انجام بشه.

چند روز پیش روز نظافت بود، من طی کشیدم. دیوارای اشپزخونه رو تمیز کردم. مبل رو شامپو فرش زدم. شوفاژ تمیز کردم. بعد موقع کار سرم خیلی محکم خورد به شیر فی ضعف کردم. یخ گرفته بودم. همون موقع نامزدم زنگ زد. دلم این چند روز پر بود انگار؛ زدم زیر گریه. بعد که گریه ام بند اومد سردرد داشتم. این هی میگفت یه تیکه جا مونده وظیفه سعیده است جارو بزنه. همه رفته بودیم که بخوابیم. می گفت نه قبل خواب جارو بزن :///

 

تقسیم کار نکردیم. مثلا هر کی یادش اومد آشغالا رو می بره. یا هر کی حوصله داشت ظرف می شوره. بعد گیر داده که مشخص کتیم کی کِی ظرف بشوره. ما همه با روش قبلی راحت تریم. یا پنج بار بهم گفت سری بعد آشغالا رو تو باید ببری. پنج بار گفتم باشه.

بعد روزی که برگشتم شهرمون پنجشنبه رود. کیسه پر آشغالو گره زدم که ببرم. یادم رفت. همه رفته بودن این دختره تنها بود. شنبه که برگشتم آشغاله تو همون وضعیت بود. (بابا حساس :)))))

 

 

امروز صبح عجله ای رفتم. یدونه ماهیتابه نشسته گذاشتم رو اپن. ظهرم اومدم گرفتم خوابیدم. بیدار شدم داشت می گفت ظرفتو نشستی. حالا خوبه قبل خواب آشغال کلوچه و لیوانشو از تو حال جمل کردم خودش خواب بود. کتاباشم پخش و پلا

 

الانم اپن پر از وسایله. بعد گفت جمع و جور کنین دیگه. همش وسایلای سعیده است. به خدا فقط یدونه اش مال من بود :|||||

 

 

 

 

دختر خوبیه در کل. فقط این اخلاقش رو مخمه. که حس می کنه خودش کوزتی کرده برام من هیچی. حرفی هم نمی زنم ولی این سری دیگه میزنمش :////


۳۱ شهریور ۹۸ برای اولین بار اومدم آمل. برای ثبت نام دانشگاه. با صدیقه اهل گیلان آشنا شدم و یک پانسیونی رو اجاره کردیم. صدیقه یه دختر ساده و خجالتی و مهربونه. حساس و زودرنج هم هست.

۶مهر ۹۸ اولین شبی بود که دور از خانواده و در شهر غریبی سر بر بالین نهادم :)))
اولین نفری که باهاش آشنا شدم کیمیا بود از تهران. بعدتر دیدم که چقد خوش اخلاق و خنده رو و دوست داشتنیه.

وسایلامو چیدم و چای دم کردم.
خسته بودم و خوابیدم. بیدار که شدم صدف و زهرا رو دیدم که هر دوشون رو روز ثبت نام دیده بودم اما حرف نزده بودیم. زهرا مال واحد پایینی بود.
از صدف بخوام بگم دختریست با لباس ها و ظاهری پسرانه. رفتاری مشتی، بامعرفت و خوش اخلاق و خنده رو. دوست داشتنی ترین عضو خوابگاه. زهرا هم دختر خوبیه ؛ خیلی نمیشناسمش.

دقایقی بعد صدیقه و خانواده اش اومدن. دقایقی بعدترش فاطمه که از شانسم تقریبا هم شهریمه. دل نازک و بامزه است. روزی نیست که از دستش قهقهه نزنم.

روزی که خواستم بیام خوابگاه به نامزدم گفتم استرس اینو دارم که نکنه هم اتاقیام خوب نباشن؟ گفت نترس. آدمی که خوب باشه هرجا می ره به آمای خوب بر می خوره.
نمیدونم آدم خوبی هستم یا نه ولی خیلی خوشحالم که هم اتاقیای خیلی خوبی دارم. (ماشاالله :)

باید از خاطره هامون بنویسم. نکنه یادمون بره این روزا رو :) گریه هامون، خنده هامون، دلگرمی دادنامون، ترسیدنامون. خیلی چیزا


اگه نمیخواین چرت و پرت و خاطره نوسی یه نفر رو بخونین این پست پیشنهاد نمیشه.

 

 

دیروز صبح با مامان و بابام راهی آمل شدیم. ساعت ۹.۵ رسیدیم و رفتیم چند تا فروشگاهی که من پیشنهاد دادم. سه جفت جوراب کیوت خریدم ^__^ ساعت ۱۲ کلاس فیزیولوژی داشتم با آزمایشگاه. سه زدیم بیرون از دانشگاه.

سر راه دیدیم نمایشگاه کتابی برپا شده با پنجاه درصد تخفیف. من کتاب های من ملاله هستم، نحسی ستارگان بخت ما، تخت خوابت را مرتب کن، سرباز کوچک امام، شب های روشن رو برای خودم، هایدی و اسکلت مدرسه رو برا خواهرزاده ام خریدم.

برای اولین بار مرع خریدیم. 

تو مرع فروشی بودیم که بارون گرفت، شدید. مرغ فروشه گفت وایستین اگه چتر داشتم با چتر برین که نداشت و ما زیر بارون موش آب کشیده شدیم.

مرع پختم به چه خوشمزگی.

 

 

 

امروز هم دانشگاه بود و استراحت و خوندن کتاب تخت خوابت رو مرتب کن.

برای اولین بار خودم سیب زمینی و گوجه و قارچ و. خریدم^_^

 

امروز از ظهر دل درد شدید داشتم و ساعت ۱ شب شدم. این ی چیه که چندروز قبلش با پی ام اس داغونت میکنه بعد هم خودش

ساعت ۲ شب من و صدیقه چای گیاهی دم کردیم و بچه های خوابگاه که الان خونه هاشونن چت کردیم و خندیدیم. کیمیا تو گروه می گه شما با بابونه و نعنا حالتون اینه؟

 

 

خلاصه الان یه وضع روحی خاصی داریم یه لحطه شاد یه لحظه ماتم‌زده.

 

 

 

راستی چندروز پیش مراحل اولیه خرید خونه انجام شد و الان اون خونه چهل و هفت متری با کابینتای قرمز در طبقه اول مجتمعی واقع در تهران تقریبا برا ما دو نفره :)

برامون دعا کنید.

 

 

امروز اولین پیام متنی خواهرزاده ام رو دریافت کردم. خیلییی ذوق کردم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها